پیش نوشت:
چنان به او عادت کرده بودم که با شنیدن خبر رفتنش به مصر لرزه بر تمام وجودم چنگ انداخت. دلم میخواست به پاهایش بیافتم و نگذارم برود. این فکر مثل خوره تو مغزم افتاده بود. او که میتوانست در بهترین نقطهی آمریکا زندگی کند، کشتی و هواپیمای شخصی داشته باشد، چه گونه میتوانست پشت پا به همه این چیزها بزند. وقتی علت رفتنش را پرسیدم، گفت:
«چه فایده که من در این جا حقوق زیاد بگیرم و راحت زندگی کنم؛ ولی در دنیا بیعدالتی وجود داشته باشد!؟»
بعدها از نامههایی که برایم فرستاد، فهمیدم که در اردوگاههای نظامی کشور مصر، دورههای سخت کماندویی را طی کرده. حالا بیشتر روزهایم را با خاطرات او میگذرانم.
* * *
چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شبی که تا به صبح اشک میریختم و تا اعلی علیین صعود میکردم. از شب تا به صبح میراندم و تو در کنارم نشسته بودی. راه درازی بود. از میان درختها و کوهها و جنگلها میگذشتیم. نورافکن ماشین، جاده را روشن میکرد و ما در میان نهری از نور عبور میکردیم. دو نفر دیگر، در صندلی پشت ما نشسته بودند و صحبت میکردند و گاهی به خواب میرفتند... اما، آتشفشان روح من شکفته بود و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخرهی وجودم حمله میبرد و از حیات من جز نور، عشق و سوز، غم و پرستش چیزی دیده نمیشد. زبانم گویا شده بود، گویی جملاتی زیبا و عمیق از اعماق روحم به من وحی میشد. همچون شاعری توانا تجلیات روح خود را به عالیترین وجهیی بیان میکردم، در حالی که سیلابه اشک بر رخسارم میچکید. همه قیدها و بندها را پاره کرده بود. افسار اختیار را به دست دل سپرده بودم و بدون ترس و خجلت آنچه در وجودم موج میزد بیرون میریختم، از عشق خود و از غم خود، از خوبی و بدی خود، از گناهان کوچک و بزرگ، از وابستگیها و دلهرهها، سوز و گدازها و جهشهای روح و سوزشهای دل، از همه چیز خود صحبت میکردم. آنچه میگفتم عصارهی حیاتم بود و حقیقت بود. وجودم بود که همراه اشک تقدیمت میکردم و تو نیز، پابهپای من اشک میریختی و بال به بال من به آسمانها پرواز میکردی. دل به دل من میسوختی و میخروشیدی و خدای را پرستش میکردی... چه شبی بود! شب قدر من. شب اوج من به آسمانها و معراج من. پرستش من، عشق بازی من، شبی که جسم من به روح مبدل شده بود... شبی که خدا، در وجود من حلول کرده بود و شبی که آتش عشق، همهی گناههای مرا سوزانده بود. شبی که پاک و معصوم، همچون پاکی آتش و عصمت یک کودک، با خدای خود راز و نیاز میکردم... و تو که اشک مرا میدیدی و آتش وجود مرا حس میکردی و طوفان روح مرا میشنیدی... تو نماینده خدا بودی. آنطور با تو سخن میگفتم که گویی با خدای خود سخن میگویم. آنطور راز و نیاز میکردم که فقط در حضور خدا ممکن است این چنین راز و نیاز کنم... تو با من یکی شده بودی و به درجه وحدت رسیده بودی. احساس شرم نمیکردم و احساس بیگانگی نمیکردم و از اینکه اسرار درونم را بازگو میکنم وحشتی نداشتم...
چه فرخنده شبی بود شب قدر من. شب معراج من به آسمانها.
از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزهآسای عشق را میدانستم، اما چیزی که در آن شب مهم بود، این بود که وجود من، روح شده بود و روح من آتشفشان کرده بود. میخواست، همچون نور از زمین خاکی جدا شود و به کهکشانها پرواز کند... آنگاه آتش عشق به کمک آمده بود و جسم خاکیم را سوزانده بود و از من فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج میگرفت... شب قدر من، شبی که سلولهای وجودم، در آتش عشق تغییر ماهیت داده بود و من چیزی جز عشق گویا نبودم. دل من، کعبه عالم شده بود، میسوخت، نور میداد و وحی الهی بر آن نازل میشد و مقدسترین پرستشگاه خدا شده بود. امواج خروشان عشق از آن سرچشمه میگرفت و به همه اطراف منتشر میشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههای غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفانهای سهمگین بهوجود میآمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی میکشانید و مرا از زندان هستی آزاد میکرد. ای کاش میتوانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. افسوس که شیرازه فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من، آنقدر سریع و سوزان پیش میرفت که هیچ چیز قادر به ضبط آن نبود... نوری بود که در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک، بر رخسارم چکید. من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمیفروشم و به خاطر شبهای قدر زندهام. و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.
* * *
پی نوشت:
(1) اگر این دستنوشت را - که ساعتی قبل از عروجش نوشته – تا به حال نخواندی یا نشنیدی، مطمئن باش از او هیچ نمیدانی! مثل من!
(2) تابلو نقاشیای که در بالا ملاحظه میفرمایید اسمش هست «انفجار قلب» که از آثار شهید چمران میباشد؛ که اصل این نقاشی به همراه دیگر آثار ایشان در نمایشگاه دائمیای که در محل شهادت ایشان (دهلاویه) برپا گردیده قرار دارد.
* * *
حرف آخر:
«هنر آن است که بیهیاهوهای سیاسی، و خودنماییهای شیطانی، برای خدا به جهاد برخیزد و خود را فدای هدف کند نه هوی، و این هنر مردان خداست. او(شهید چمران) در پیشگاه خدای بزرگ با آبرو رفت. روانش شاد و یادش بخیر. و اما ما میتوانیم چنین هنری داشته باشیم. با خداست که دستمان را بگیرد و از ظلمات جهالت و نفسانیت برهاند.» (امام خمینی رحمةاللهعلیه)
حیدر مدد
|